جلسه سوم هنرکده سروش . از داستان کوتاه و فی البداعه ای که مینویسم ، پیش آگاهی درون پیرنگ رو نسبت به مقدمه و سیر صعودی تفکیک بدید و مشخص کنید . 2_تعیین کنید که کشمکش های داستان کوتاه از چه نوعی هست؟ 3_ده غلط محتوایی هم درونش میزارم تا شما هر ده تا رو جلسه بعد پیدا کنید . در ضمن هفته گذشته که سی خطا و غلط بود. برخی از دوستان. رفته بودن غل، املایی برام پیدا کرده بودن ، که من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ؟. غلط درون مایه ، ترتیب.پیرنگ اصلی ، شخصیت پردازی ، توصیفی ، گره ی زمانی ، داستانی ، ، توصیف روایی ، سیر صعودی ناقص در مکان غلط ، یا عنصر روایی در مکان نادرست پیرنگ ، ، منظورم چنین غلطهایی بودش . نه اینکه مثلا سرکار خانم مومنی ذاتحسین ، برام املا تصحیح کرده بودن ، که یکجا نقطه ی ت یکی زیاده و تبدیل به ث شده . .
دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ، در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه همچون سوهان روحم بوده
هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام .
و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست
گمان میکردم مرور زمان مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و به مرور از خاطرم برود.
در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی
انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل
درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده
پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده
و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر
بیوه ی غریب ، چشم براه ست
اما چشم براه کی؟
ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده . تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.
ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت شوهرش و پسربچه ای هفت ساله را از دست داد ، و از آن بدتر قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر و عزادار با رخت سیاه به چله ی سرد تقدیر بنشیند .
باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!. دگر بار باز پاییز از شهر گذشت ،
رشت _سردش است!
جاده ها مرا میخوانند•••••
عزم من دلکندن و رفتن است••••
رسم جاده ها نیز هجرت است•••
بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••
نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•
چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم
چیز چندانی در آن نبود
لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود .
یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند
واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ، دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ، بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک در این یخبندان و سرمای شدید با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند ،
برای انکه از انان بگریزم ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم
درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم . به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان
سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند
چشمانم را لحظاتی میبندم ،
شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد
اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!
از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما
قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه چیست
از من به طعنه میپرسد ؛
چای تلخ ، سردتر؟.
یا که
چای سرد ، تلخ تر؟
سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید
_میگوید که از صفر تا صد چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛ میدانی پدر چای این سرزمین کیست؟
کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛ مگه چای هم بابا داره؟ خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه کیه؟ مادرقهوه چی شکلیه؟
پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛ مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد
مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات محروم کرد
و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره .
من با لکنت میگویم ؛ ب ب ب بخدا غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،
قهوه چی میگوید؛ با کی حرف میزنی جوان؟.
راه گریزی نیست
از کافه خارج میشوم ،
لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد نمننننننن
(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ، مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛ طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای سفارش داد ولی نخورد ، با خودش حرف میزد ، حرص می خورد با چشماش بازی میکرد و باز با خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار
خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟ ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا
ابتدا بخوانید داستان کوتاه را تا در انتها به پرسش برسید . حین خواندن سعی کنید تعداد خطاهای درون متن را بخاطر بسپارید.
تقویم شماره ی 98 بروی دیوار میخکوب شده و با گذر ایام و چرخش روز و شب ، تقویم سینه خیز پیشروی کرده و یکقدم مانده تا قرینه شود .
رشت از تابش خورشید ، آفتاب سوخته شده ،
هوای شرجی ظهر تابستان و پیچش روزمرگی ها بر آدمک ها . پیرزنی با موی سفید و عصای چوبی ، شیشه عینکش را پاک کرده و ، یکقدم جلوتر از رد پایش ، رخ در رخ کیوسک مطبوعات می ایستد ، دستش را به کمر ستون کرده و تیتر رومه های زرد را با پوزخند ی معنادار مرور میکند ،
دلال خط سواری رشت انزلی ، یک نفس تکرار میکند؛
_انزلی حرکت، انزلی حرکت . انزلی حرکت. انزلی یک نفر حرکت ، آقا انزلی ای؟
وسط چهارراه گلسار ، مجسمه ی اسبی سفید با نیم تنه ی پری دریایی در حوضچه ی آب نشسته ، فواره ی آب از دهان نیمه بازش سمت آسمان به اوج میرسد و ناگزیر مبتلا به درد جاذبه گشته و مجدد محکوم سقوط به درون حوضچه میریزد .
مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا یک وجب و نیم پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” .
مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت :
” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”.
دختر جوان گفت :
” منظریه میرما”.
پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد :
” حتماً، بفرمایید بالا .
دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ،
در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :
” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست
- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت
:”کریس دبرگ هست ،
حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم
. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ”
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:
” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟”
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی
عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون ، توی خونه بودم تازه از جکوزی اومده بودم بیرون و ، توی خونه با بابام دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.
- نه ، تنها چیزی که میده پوله . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه، بروکسل چی کار داری؟ ”
پسرک نگاهی از ایینه کرد و گفت؛
- دایی ام همراه پدرم چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ،30 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم دایاناست .27 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت بلوار گیلانه و الان هم محض تفریح دارم می رم منظریه. تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم . واااای چه زود پاییز تموم شد و دیماه رسیدااا!میخام لباس زمستونی بخرم .
-پسرک ؛ همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:
- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند … در ضامن شلوارم دمپاگشاده ، و از مد رفته *³ . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
پسرک؛ - چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
-ای وای، منم مث شما عاشق ویولون ام [٥*]. خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سعید[²*]، بی درنگ تاکسی را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، []*حواست باشه که دیرت نشه .
دخترک با شنیدن صحبت های سعید، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:
-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور میدان آزادی نگه دار ،[³]* باهات کار دارم .
سعید ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … بحدی اعصابم از دست مادرم خورد بود که خاموشش کردم[]*
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکلین که هیچ، [٠²]*اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم [~]*. اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد لحظه ی خروج مکثی کرد و از پسرک سوالی پرسید تا بتواند بداند مدل ماشین چیست و موقع تعریف برای دخترخاله اش پز بدهد ، او پرسید
راستی! بنزت سری سی هست؟
پسرک با لبخند و حرکت سر تایید نمود [~ْ]
دخترک ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و پشت سرش را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ،
، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست ،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه روسری سبزش را با مقنعه جایگزین نمود[~ٌْ]ٔٔ-چادرش را مجدد سر کرد و [~ًٌٍْ] از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، [~ًٌٍٍُْ] داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین تاکسی [ًٌٍ~ًٍْ] ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا تری قرمز حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد [ًٌٍْ~]. پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …
پسرک گفت؛ - خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که نوار کاست آهنگش توی ماشینت [ًًٍ~ًٍْ] بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .
- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …
پسرک_؛ - نه ، داشتم جدول حل می کردم . ماشینت ،وسط منظریه پارک شده . [ًٍ~ًٌٍُْ] گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ
پایان (سپاس از نویسنده درون مایه و ایده ی کلی داستان که نمیدانم نامش چیست. )
(دوستان بیش از سی مورد غلط های فاحش و تعمدی [ٌٌ~]در تضاد واژه آرایی ، پیوستگی، شرح حال، توصیف، قوانین و اصول نویسندگی ، پیرنگ ، و. به عمد در متن بالا گنجانده شده به تعداد کمی از انان که واضح ترند با کمی پس و یا پیش [ٌْ~ًٍ] علامت گذاری شده ، اما بجزء انان بیش از، بیست مورد آن اشاره کنید؟) . شین شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی دانشکده تربیت معلم واحد پردیس امام علی ع رشت.
بازنشرآزاد آموزشی
. داستان کوتاه
داستان کوتاه، روایت نسبتا کوتاهی است که در آن گروه محدودی از شخصیتها در یک صحنه منفرد مشارکت دارند و با وحدت عمل و نشان دادن برشی از زندگی واقعی یا ذهنی در مجموع تاثیر واحدی را القا میکنند. از نظر کمی، داستان کوتاه روایتی است کوتاهتر از رمان با کمتر از ۱۰ هزار کلمه که حوادث و اشخاص آن محدودندزز و برخلاف رمان که ممکن است تاثیرات متعددی بر خواننده بگذارد، تاثیر واحدی را القا میکند؛ بنابراین داستان کوتاه افشرده و خلاصه رمان نیست، بلکه ماهیت و ساختمان آن متفاوت است.
در داستان کوتاه از واقعه صحبت میشود؛ بدین معنی که اغلب داستانهای کوتاه دارای یک واقعه بزرگ مرکزی است که حوادث و وقایع دیگر برای تکمیل و مستدل جلوه دادن آن آورده میشو
در داستان کوتاه یک نفر در مرکز ماجرا است که قهرمان داستان یا شخصیت اصلی است و معمولا یک نفر یا دو نفر به عنوان شخصیتهای فرعی در کنار او برای پیشبرد حادثه داستان قرار میگیرند.
داستان کوتاه شکل هنری تازهای است که پیشینه آن به سال ۱۳۰۰ شمسی برمیگردد؛ یعنی زمانی که محمدعلی جمااده نخستین مجموعه داستان خود یکی بود یکی نبود » را به چاپ سپرد. صادق هدایت یکی دیگر از داستاننویسان کوتاه است که داستاننویسی با او به راه درست و اصیل خود میافتد.
2__داستان بلند
داستان بلند به داستانهایی اطلاق میشود که خصوصیات رمان و داستان کوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در این نوع داستانها شخصیتهای فرعی وجود دارند که خواننده را همیشه به سوی شخصیتهای اصلی هدایت میکنند. نویسنده در داستانهای بلند ابتدا باید شخصیتهای اصلی داستان را انتخاب نماید و بر اساس معنایی که باید از آنها القا شود، شخصیتهای فرعی را نیز وارد داستان کند و در شعاع حرکت این اشخاص قرار دهد.
حداقل حجم داستانهای بلند کمتر از نصف حجم رمانها است، (رمانها معمولا کمتر از یکصد صفحه نیستند). داستانهای بلند پایبند یک ماجرا هستند و این کشدار بودن ماجرا ممکن است از حوصله خواننده خارج باشد.
با توجه به اینکه ایجاز در داستانهای بلند کمرنگ است و خود داستان هم در تمرکز یک ماجرا است، نوشتن آن نسبت به رمان کار راحتتری است.
صادق هدایت، لئون تولستوی و ارنست همینگوی از معروفترین نویسندگان داستانهای بلند هستند.
3__ رمان
اصطلاح رمان از زبان فرانسوی وارد زبان فارسی شده و در ادبیات داستانی ایران، قالب ادبی مدرنی به شمار میرود.
رمان در اصطلاح، روایتی است نسبتا طولانی که شخصیتها و حضورشان را در سازمانبندی مرتبی از وقایع و صحنهها تصویر میکند. در واقع برای طول هر رمان اندازهای مشخص نشده است. نویسنده در رمان به شرح و نقلی از حوادث زندگی میپردازد که در برگیرنده عواملی چون کشمکش، شخصیت، عمل داستانی، صحنه، پیرنگ و درونمایه است.
رمان با دن کیشوت اثر سروانتس نویسنده و شاعر اسپانیایی در خلال سال های ۱۶۰۵ تا ۱۶۱۵ تولد یافته است.
رمان فارسی نسبت به این نوع ادبیات داستانی در غرب، پدیدهای نوظهور است.
اگرچه رمان فارسی بیشتر سرگذشت خود را در گرایشهای عوامپسند ریسمان تاریخی که به تقلید از ترجمههای غربی نوشته میشد، طی کرده است اما ظهور حقیقی رمان در زبان فارسی تحت تاثیر دو جریان رخ داد؛ اول کاربرد زبان ساده در نثر توسط علیاکبر دهخدا و دوم با محمدعلی جمااده که با استفاده از زبان مردمی و محاورهای، رمان را به ابزاری فعال، زنده و کارآمد در عرصه داستاننویسی معاصر ایران بدل کرد.
بنابراین رمان ایرانی قدمتی حدود صد ساله دارد و اولین رمانهای ایران در آخرین سالهای قرن گذشته و اولین سالهای قرن حاضر نوشته شدهاند.
از بهترین رمانهای ادبیات فارسی میتوان اثر مدیر مدرسه جلال آل احمد و سووشون سیمین دانشور را نام برد.
چگونه رمان بنویسیم ؟
(شهروزبراری صیقلانی) توجه این مطلب بازنشر است
به نام خالق هستی.
چگونه کتاب بنویسم؟
باید بپذیریم هیچکس نویسنده به دنیا نمیآید و شکستهای پی در پی، مقدمهی پیروزی بسیاری از نویسندگان و هنرمندان بزرگ دنیا بوده است، از جمله جک لندن که نخستین تلاشهایش در نویسندگی حرفهای با شکست مواجه شد، اما سرانجام، نام او به عنوان یکی از نخستین نویسندگان آمریکایی در تاریخ ثبت شد که از راه نوشتن به ثروت زیادی دست یافت. همینطور میتوان از پابلو پیکاسو، نقاش معروف اسپانیایی، نام برد که با تمرین و کپیبرداری از آثار بزرگان در نوجوانی پا به دنیای هنر گذاشت. در پاسخ به سوال چگونه کتاب بنویسیم با سه روش نوشتن کتاب، رمان، کتاب غیرداستانی و کتاب تخیلی آشنا میشوید تا به پشتوانه تمرین، نوشتن کتاب را تجربه کنید.
گام اول: یک دفتر یادداشت بخرید
شاید هم چند تا! احتمالا ترجیح میدهید داستانتان را با کامپیوتر تایپ کنید، اما وقتی ایدهای به ذهنتان میرسد، شاید در آن لحظه، به کامپیوتر دسترسی نداشته باشید. بنابراین، بهترین کار این است که به روش سنتی عمل کنید و هر جا که میروید قلم و دفتر همراهتان باشد. علاوه بر این، نویسندگان بسیاری به رابـ ـطهی بین ذهن، دست و حرکت قلم روی کاغذ، ایمان دارند. پس با این اوصاف، پیش از کنار گذاشتن این ابزار سنتی و جادوی آن در تجربهی نویسندگی، حداقل یک بار آن را امتحان کنید.
یک دفتر یادداشت با جلد چرمی یا ورقهای مقوایی، مسلما محکم و بادوام است و جا و وزن قابلتوجهی از کولهپشتی یا کیف شما را هم به خود اختصاص میدهد، در حالی که یک دفتر یادداشت فنری شاید آنقدر محکم نباشد، اما سبک است و باز نگه داشتن آن آسان است، از همه مهمتر، اگر نوشتهها به نظرتان بد بیاید، کندن یک برگ از دفتر یادداشت فنری کار راحتی است!
فنری بودن یا نبودن دفتر یادداشت به کنار، بهتر است به جای کاغذ خطدار از کاغذ شطرنجی استفاده کنید، چون ممکن است حین فکر کردن به موضوع، طرح و نقشهایی به ذهنتان برسد که مایل باشید آنها را به داستان بیافزایید. همچنین، کاغذ شطرنجی ابزار مفیدی برای فاصلهگذاری میان پاراگرافها و ترسیم خطوط کلی است.
گام دوم: استارت فکر کردن را بزنید
حالا که دفتر و قلم در دست شما است، وقت آن است که شاخ غولِ نوشتن را بشکنید. چند صفحه نخست را به نوشتن ایدههای داستان، اختصاص دهید. وقتی حس کردید ایدههای کافی را نوشتهاید، آنها را دو بار مرور کنید. سپس، ایدههایتان را با چند نفر در میان بگذارید و از نظرات آنها مطلع شوید. بهترین ایده را انتخاب کنید و مطمئن شوید موضوع منتخب شما به تازگی توسط نویسندگان دیگر چاپ نشده باشد. حالا، چند روزی صبر کنید. برای اطمینان مجدد، ایدهها را دوباره بررسی کنید و به مرحلهی بعد بروید.
گام سوم:
شرح مختصر داستان را بنویسید
نکات مهم دربارهی شخصیتهای داستان، مکانها و به طور خلاصه، تمام جزئیات کوچکی که یک داستان طولانی را شکل میدهد، بنویسید. نوشتن شرح مختصر، مزایای بسیاری دارد، از جمله:
هنگام شرح مختصر بخشهای مختلف داستان، ممکن است ایدههای جدیدی به ذهنتان برسد (آنها را بنویسید!).
چیزی از شرح مختصر داستان به هدر نمیرود. برای نمونه، شاید حتی شخصیتی را توصیف کنید که هرگز در داستان حضور مستقیم ندارد، اما شخصیتهای دیگر داستان را تحت تأثیر قرار میدهد.
گام چهارم: تمام شخصیتهایی را که معنای خاصی در داستان دارند در یک جدول یا نمودار بنویسید
از دفتر یادداشت خود برای افزودن به جزئیات شخصیتها در جدول، استفاده کنید. حتی برای چند شخصیت مهم، یک شرح مختصر بنویسید. این کار به شما کمک میکند آنها را تجسم کنید و بیشتر به آنها فکر کنید، حتی دربارهی شخصیت خودتان هم بیشتر میآموزید.
هر زمان ایدههای آنی به ذهنتان نرسید، همیشه میتوانید به این جدول رجوع کنید.
گام پنجم: رئوس مطالب را تهیه کنید
رئوس مطالب به تعریف آرک یا قوس داستانی کمک میکند. آرک داستانی شامل اجزائی میشود نظیر: مقدمه، طرح داستان (یا پیرنگ)، شخصیتها، پرداخت صحنههای منتهی به کشمکشهای بزرگ یا نقطهی اوج داستان، نتیجهی نهایی و پایان داستان.
معرفی داستان بسته به اینکه شما چه کسی هستید، میتواند سختترین بخش کار باشد. بهترین کار این است که تا جای ممکن، این کار را به اختصار انجام دهید. برای مثال، بگویید: میخواهم نگـاه دانلـود معمایی بنویسم و طرفدار جنگ جهانی دوم هستم» و آن را اینگونه بنویسید: معمایی، جنگ جهانی دوم. خوبی این کار این است که صرفا با اختصار آن دو جمله، به دو حیطهی وسیع اشاره و فورا حوزهی احتمالات را محدود میکنید. حالا، دست کم، دورهی زمانی و تمرکز داستان، روشن شده است. ماجرای مرموزی در دوران جنگ جهانی دوم اتفاق افتاده است. سعی کنید روی این موضوع بیشتر تمرکز کنید.
آیا موضوعِ داستان، شخصی است یا کلی؟ موضوعِ جنگ جهانی دوم قطعا میتواند هر دوی اینها را در بربگیرد. اما بهتر است بگویید موضوع داستان، شخصی است. داستانِ یک سرباز است.
داستان چه زمانی اتفاق میافتد؟ اگر داستانِ یک سرباز جنگ جهانی دوم باشد، واضح است که زمان وقوع داستان، جنگ جهانی دوم است. این یکی از تصمیماتی است که فورا با آن مواجه میشوید. بگویید که در واقع، داستان در زمان حال اتفاق میافتد، چیزی که منجر به سوال بعدی میشود: چطور حال؟» در ادامه، سناریوی اولیه را مطرح کنید: شخصیت اصلی داستان دفتر خاطراتی پیدا میکند. این دفتر خاطرات پدربزرگ او و مربوط به دوران جنگ جهانی دوم است. اینجا یک حقیقت فاش میشود. پدربزرگ هرگز از جنگ بازنگشته است، اما هیچکس نمیداند چه اتفاقی افتاده است. شاید قهرمان داستان شما بتواند در این دفتر خاطرات جواب را پیدا کند.
حالا درست از ابتدای کار به برخی از سوالات کلیدی جواب دادهاید. چه کسی؟ قهرمان داستان، چه زمانی؟ گذشته و حال، چه چیزی؟ دفتر خاطرات، و معمای یک فرد گمشده. اما هنوز جواب چرا» را نمیدانید. این یکی از چیزهایی است که باید کشف کنید. چگونه؟ برای پیدا کردن جواب، باید سوالاتی را از خودتان بپرسید.
شخصیتهای داستان را پرداخت کنید. با شخصیتهایی که در مقدمه معرفی کردهاید، شروع کنید. در این مثال، دو شخصیت معرفی شدهاند: مرد جوان و پدربزرگش. شما میتوانید خصوصیات هر دوی این شخصیتها را صرفا از طریق فضاسازی مشخص کنید و در جریان داستان، شخصیتهای جدید را معرفی کنید. پدربزرگ قطعا صاحب خانوادهای بوده است، پس حتما مادربزرگ وارد صحنهی داستان خواهد شد. صحبت از دو نسل است، نسل پدربزرگ و مرد جوان، بنابراین، والدین مرد جوان که پسر یا دختر پدربزرگ هستند هم از دیگر شخصیتهای داستان خواهند بود. میبینید که به همین راحتی میتوان شخصیتها را وارد صحنهی داستان کرد.
به همین منوال ادامه دهید و از یک شخصیت، شخصیتهای دیگری را که با او در تعامل هستند، وارد داستان کنید. طولی نخواهد کشید که شخصیتهای متعدد و روابط میان آنها را خلق کردهاید. این اتفاق خوشایندی است، به ویژه اگر رمان از نوع معمایی باشد. در داستان، به شخصیتهای فدایی مانند پیراهن قرمزها»ی سریال تلویزیونی پیشتازان فضا» هم نیاز دارید. پیراهن قرمزها» شخصیتهای فدایی در این سناریو هستند که بلافاصله پس از ورود به داستان، میمیرند.
در فرایند پرداخت شخصیتها، احتمالا سوالاتی را از خودتان میپرسید که همان سوالات را خواننده به زودی از خود میپرسد: بعد چه اتفاقی میافتد؟» از این سوالات برای پیشبرد داستان استفاده کنید. در این داستان، مرد جوان میخواهد پدربزرگش را پیدا کند. از آنجا که تنها سرنخ او، آن دفتر خاطرات قدیمی است، پس، او با اشتیاق دفتر خاطرات را میخواند و پی میبرد چه اتفاقی برای پدربزرگش افتاد که او و همسر باردارش (مادربزرگ) را وادار کرد از شهر کوچکی در کنتاکی راهی سواحل نورماندی شوند و سرانجام، خودش پشت خطوط دشمن مجروح شود. تمام اینها را پدربزرگ در دفتر خاطراتش نوشته است. او هرگز به خانه نمیرسد. با دانستن این اطلاعات، خواهید دید پرسشها و الگویی در ذهن شما نقش میبندد:
وقایع هم در زمان حال» و هم در دوران جنگ جهانی دوم رخ میدهند. هنگامی که دفتر خاطرات نوشته میشود، سال ۱۹۴۴ است و هنگامی که نوه، آن دفتر خاطرات را پیدا میکند، زمان حال است.
برای افزودن کنش به داستان، مرد جوان باید کاری کند. از آنجا که پدربزرگ به خانه برنمیگردد، مرد جوان را به آلمان بفرستید تا او را، زنده یا مرده، پیدا کند.
مادربزرگ کجای این داستان است؟
فرایند ایجاد آرک داستانی را ادامه دهید، اما در این نقطه، حتی میتوانید پایان موقتی را برای داستان حدس بزنید: مرد جوان پی میبرد چرا پدربزرگش به خانه بازنگشت و چگونه دفتر خاطراتش به خانه رسید. از این جا به بعد، تمام کاری که باید انجام دهید این است که در وسط داستان، همه چیز را بنویسید.
خط زمانی» چکیدهی داستان را رسم کنید (خط زمانی نمایش فهرستی از وقایع داستان به ترتیب زمانی است). حالا که چکیدهی داستان را نوشتهاید (البته کاملا مختصر و مفید)، آن را در قالب خط زمانی رسم کنید و نقطهی عطف سرگذشت هر شخصیت را در خط زمانی خودش، قرار دهید. گاهی نقطهی عطف سرگذشت چند شخصیت با هم در یک تاریخ، تلاقی میکند و گاهی چند شخصیت همگی از خط زمانی، محو میشوند. این وقایع را با ترسیم خطوط نشان دهید. اگر رشته افکارتان پاره شد، میتوانید از خط زمانی برای مرور کل داستان استفاده کنید.
گام ششم: بیرحمانه ویرایش کنید
اگر طرح داستان به جایی نمیرسد و کاری هم از دست شما برنمیآید، به آخرین جای داستان برگردید که منطقی به نظر میرسید و از آنجا برای ادامهی داستان، به ایدههای جدید فکر کنید. ضرورتی ندارد برای پیشبرد داستان، دقیقا به هر آنچه از پیش در خلاصهی داستان گفتهاید، عمل کنید. گاهی اوقات، برای ادامهی داستان به ایدههای جدید نیاز پیدا میکنید. هر جای این فرایند که باشید، قریحهی نویسندگیتان شما را به هر جا که بخواهد میبرد. پس آن را دنبال کنید، چون این کار، بخشی از لـ*ـذت نوشتن است.
پایان روش اول"چگونه کتاب بنویسم"منتظر باشید برای روش دوم
یا حق.
Reactions: zohre74, بانوی ایرانی, Curly and 26 others
فاطمه تاجیکی
مدیر بازنشسته+نویسنده انجمن مدیر بازنشسته نویسنده انجمن
6/9/16
2,536
47,235
956
بندرعباس
11/7/17
#3
درباره این سایت